لوالوا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

niniyemamanlena

خبرخوشایند

من قرار بود که تا اخر خرداد برم سر کار و ماه اخرم رو دکتر برام مرخصی بنویسه تا مرخصی زایمان بهم تعلق بگیره ولی از اونجا که من کارم با کامپیوتره و مدام سردرد دارم توان اینکه ٢ماه دیگه برم سرکار رو ندارم برای همین بادکترم صحبت کردم که برام از الان مرخصی بنویسه که اونم گفت بیمه قبول نمیکنه وگرنه برات مینوشتم خلاصه دیگه من باکمال ناراحتی بی خیال شدم ولی یهو به سرم زد که به صاحب کارم بگم که برام این٢ماه روبیمه ردکنه خودم هزینش رو بدم ولی بعید میدونستم که قبول کنه چندروز پیش بابایی باهاش صحبت کرد و گفت خانومم سختشه و یه لطفی بکن این ٢ماه رو براش بیمه ردکن اونم باکمال ناباوری من و بابات قبول کرد واسمی از هزینش نبرد و قرار شد که من از اول اردیبهشت ...
26 فروردين 1391

ملاقات

خدایا کم کم دارم میفهمم که چقدر دخترم رو دوست دارم یعنی وقتی به دنیا بیاد چه طوری میشم دیروز بعداز 1ماه صدای قلب قشنگت رو شنیدم و باشنیدن اون صدای دلنشین قلب خودم به تپش افتاد وقتی دکتر بهم میگه همه چی خوبه ونرماله انگار کل دنیا رو به من میدن وقتی هم که سونو می نویسه واسه چک کردن منم از خدا خواسته میرم تا تورو ببینم اخه دلم تنگ شده دیگه وای بعد از3ساعت که نوبتم شد دیدم یه دختره ماه یه فرشته .خدایا عظمتت رو شکر که این موجود زیبا اینقدر عجیب وباورنکردنی تو وجودما رشد میکنه صورت قشنگت رو به من و بابایی نشون داد ستون فقراتت رو انگشت های دست که من می میرم براشون خلاصه یه بازدید کلی از دخترم و بازم یادوری کرد که نی نی تون دختره و در اخرش با لبخند...
24 فروردين 1391

هفته24

دیروز منو دخترم سر خوردیم رفتیم توهفته٢٤به سلامت باشی دخترم . من و بابات سخت دنبال اسم میگردیم ولی واقعا انتخاب اسم خیلی مشکله اونم واسه دختر اخه دختر خیلی ناز داره اسمشم باید ناز دار باشه که دل منو باباشو ببره البته بگما همینجوری دل من وبابات رفته ولی ما سعی میکنیم اسمی انتخاب کنیم که باب میلت باشه ...
24 فروردين 1391

دومین پست سال 91

خلاصه مسافرت ما خیلی خوب بود و خوش گذشت و به سلامتی برگشتیم خونه حالا جدا از اینکه خیلی هم خسته شدم ولی فکر کنم این اخرین سفر من وباباییت تنها بود به خاطر همین برامون خیلی خاطره انگیز میشه .منم که بعداز تعطیلات کارمو شروع کردم و نمی دونم که قراره تا کی بیام سرکار ولی امیدوارم هرچی زودتر برم مرخصی چون خیلی نگران دخملی هستم و میخوام استراحت داشته باشم که دخملم به موقع بیاد دیروز رفتم تو٢٣هفته وای خدا جونم چه قدر داره زود میگذره از یه طرف دوست دارم زود بگذره که تو بیای پیشم ازیه طرف دوست دارم قدر این روزها رو که تو دلمی تو وجودمی رو بدونم چون می دونم دیگه هیچ وقت اینقدر به من نزدیک نیستی از خدا می خوام که به موقع وسالم بیای که این ارزوی ه...
17 فروردين 1391

اولین پست سال 91

سلام به همه دوستای خوبم و یه سلام نو به دخترم به پاره تنم سال نو مبارک امید به خدا که سال ٩١برای من و همسرم بهترین سال زندگیمون باشه (به خاطر ورود دخترم میگم)امسال خیلی خوب شروع شد و پربرکت امیدوارم که تا اخر همینجوری باشه اول سال که باعروسی شروع بشه فکر کنم پایان خوبی داشته باشه .خوب مامانی تو اولین مسافرتت رو بامن وبابایی اومدی و من وتو برای اولین بار به خرم اباد رفتیم و حسابی خوش گذروندیم توهم که تو عروسی تو دل مامانی برا خودت میرقصیدی ها ای دخمل بلا بعداز خرم اباد هم که رفتیم اصفهان پیش مامان بزرگت که اونم حسابی لوست کردویه گردش حسابی بابایی مارو داد دستش درد نکنه که اینقدر خوش مسافرته چیه بهت برخورد بابا تو هم خوش مسافرتی که مامانیت رو...
15 فروردين 1391

ورود دخملی به هفته19

سلام دخملی خوبی دخترم ببخشید که دیر به دیر به وبلاگت سر میزنم واقعا وقت ندارم امروزم اومدم که هم بگم جواب ازمایشم گرفتم خداروشکر خوب بود و ١٩هفتگیت رو تبریک بگم و سال نو رو به دخملم و همه دوستانم پیش پیش تبریک بگم و خداحافظی کنم چون ممکنه حالا حالاها نتونم سر بزنم برای همه سال خوبی رو ارزو میکنم و امیدوارم همه نی نی ها سالم بیان پیش ماماناشون و همینطور دخملی خودم تا پست بعدی همتون رو به خدای بزرگ میسپارم سفرتون بی خطر باشه ...
25 اسفند 1390

ورود دخملی به18هفته

سلام دخملی مامان که به گفته نی نی سایت الان اندازه یه سیب زمینی بزرگ هستی  وای یعنی اینقدر بزرگ شدی مامانی جیگرم تقریبا ٢روز یکبار حرکاتت رو حس میکنم ولی باید خیلی توجه کنم اخه هنوز حرکاتت ریزن دخملی وقتی می خوابم یا دارم استراحت میکنم این حرکاتو حس میکنم . راستی بلااخره رفتم ازمایشو دادم حالا باید ١٠روز برای جوابش صبر کنم خداکنه به عید نخوره چون دکترم گفت قبل از عید برام بیار .خوب دخملی مامان خیلی کار داره باید بره اخه سرم خیلی شلوغه اخر ساله دیگه ولی حواسم هست که به تو فشار نیاد تا پست بعدی ...
18 اسفند 1390

ورودبه17هفتگی

سلام دخترم (وای چه حسه خوبیه وقتی میگی دخترم)دیروز وارد١٧هفته شدی ولی وقت نشد که بیام بنویسم ببخشید گلم.عزیز مادر دیروز داشتم ناهار می خوردم (ماکارونی)که اولین تکونت رو حس کردم سمت چپم مثل نبض ولی قوی تر زد وای جانمی بابات گفت فکر کنم ماکارونی قویه و دخترم تکون خورده شیطون مامانی خیلی خوشحالم کردی نصفه شب بود که بیدار شدم ودوباره تکونت رو حس کردم اخه دخملی تو اون موقع باید خواب باشی داشتی چکار میکردی مامانی فکر کنم بی خواب شده بودیها .دخملی دیگه لباسام برام تنگ شده تو خیابون در به در دنبال لباس گشاد میگشتم که همشون خیلی بد بودن و به سلیقه من نمی خوردن دیگه همه مامانت رو بایه تیپه جدید میبینن که اصلا با میل خودم نیست ولی مهم نیست چون من دارم...
11 اسفند 1390

این دخمله ماله کیه

بلااخره معلوم شد که دخملی حالا ماجرای دیروز رو بگم: دیروز که طرفای ساعت١بود رسیدیم مطب که پیش خودم گفتم امروز که زود اومدم حتماتا ٢یا٣کارم تمام میشه و تا ساعت ٧که برم سونووقت دارم که برم خریدام رو بکنم ولی نشون به اون نشون که خانم دکتر ساعت ١٥/٢تازه تشریف اوردن ومنم حسابی گرسنه وخسته و سردرد بودم ولی خیلی زود نوبتم شد یعنی ساعت٦بعدازظهر ولی عزیزم چشمت روز بد نبینه به قدری حالم بد بود که می خواستم وقتی رفتم تو دکتر رو خفه کنم خلاصه رفتم تو بعد دراز کشیدم که دکتر صدای قلبت رو پیداکنه ولی مگه جنابعالی وایمیستادی هی می چرخیدی دکتر گفت چقدر فضوله بعد بااون دستگاش زدرو دلم  که تو یه دفعه ای ایستادی و صدای قشنگ قلبت اومد منم که اینقدر...
9 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به niniyemamanlena می باشد