لوالوا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

niniyemamanlena

مامان مریض

سلام عزیز جونی عشق مامان ببخشید که خیلی وقته بهت سرنزدم اخه مامان بدجوری مریض بود به خاطر توهم که دارو نمی تونستم بخورم برا همین خیلی سخت گذشت گرچه که هنوزم ته مریضیم مونده ولی بازم خداروشکر مامانت 1هفته سره کار نرفت وموند خونه حسابی استراحت کرد بیچاره باباتم همش گیر من بود وهمه زحمت های خونه با اون بود از یه طرف دندونم ابسه کرده وخیلی نگرانه توهستم که مبادا عفونت برات ضرری نداشته باشه ازطرفه دیگه که هنوزم تو از غذا بدت میاد و میگی غذا نخور منم مجبورم حرفت رو گوش بدم خلاصه این 10روزه خیلی سخت گذشت امروزم بعد از 1هفته اومدم سرکار ولی بازم حالم خیلی بده ..... چندروز پیش که 8هفتت تمام شد رفتم دکتر که ازمایش هام رودید وگفت خوبه وسونو رو برا...
20 دی 1390

احساس خوب

امروز احساس خیلی خوبی دارم حالت تهوع هام انگار داره از بین میره اگه اینجوری باشه که خیلی خوش شانسم که اینقدر زود خوب شدم الان ٢روزه که غذام رو بهتر می خورم .دیگه واقعا بی تابم برای شنیدن صدای قلب کوچولوت یه کم هم کنجکاوم برای تعیین جنسیت که خدا میدونه برام هیچ فرقی نداره (قسم میخورم)فقط می خوام که سالم باشی اگه دختر باشی که وای همدم مادر میشی و لوس بابایی اگه پسر بشی که رفیق بابا وهمه چیز مامان وشیطون که خیلی دوست دارم ماشین بازیتو ببینم و اینکه مثل بابات عاشق فوتبال بشی که زیاد به نفع من نیست چون دیگه ٢تایی تون رو نمی بینم خلاصه هر چی که باشی عاشقتم و دوست دارم و خدارو به بزرگواری و رحمتش و عظمتش قسم میدم که سالم باشی .امروز فکر میکنم این...
20 دی 1390

درد دل مادر با نی نی

سلام عزیزم خوبی مامان فدات شم الهی عزیزم حالشو داری مامان یکم برات درد دل کنه؟  ...مامان چند روزه که اصلا حالم خوب نیست حالت تهوع داره دیونم میکنه همش خستم و خوابم میاد هیچ غذایی نمی خورم از یه طرف بااین حالم باید بیام سرکار ازطرفه دیگه نگرانه توام که مبادا با غذا نخوردن من برات مشکل پیش بیاد ....خدایا کمکم کن بتونم یه چیزی بخورم بخاطر خودم نه بخاطر بچم .مامان البته  نگران نباش من خوشحالم ازاین حالم چون شنیدم این حال نشونه اینه که تو سالمی واگر این باشه حاظرم هرسختی رو برای تو بکشم .جان مادر عمر مادر بابات خیلی هوامو داره نه که بگم الان که تو هستی همیشه این جوری بوده ولی الان دیگه بیشتر جانم توروخدا هروقت بزرگ ...
5 دی 1390

نی نی ما از غذا بدش میاد

سلام و١٠٠تاسلام به نی نیه خودم عزیز مامان که چندروزه داری اطلاع میدی که من از فلان غذا بدم میاد من الان حوصله غذای سنگین ندارم اینقدر به من غذای چرب ندین من دلم ترشی می خواد من دلم شوری می خواد .ما بزرگاهم که دوباره هی تلاش می کنیم بهش غذا بدیم اونم گلاب بروتون می کنه .دیشب بعداز ضعف شدید باباییت برام یه اش خرید خوردم خییلی خوب بود بعد احساس کردم اشتهام باز شده وبابایی برام کباب خریدفکر کردم الان زیاد می خورم ولی مامان بازم گفتی من از این غذاها بدم میاد دفعه اخرتون باشه ها.. دیشب برام نی نیم ٢دست لباس نوزادی خریدم یکیش سرهمی بود که بابات داشت دیونه میشد براش یکیش هم شرت عینکی ورکابی بود  خلاصه بابات با این سرهمی کلی بازی کرد &...
3 دی 1390

چرا مادرمان را عاشقانه بايد دوست داشته باشيم؟؟؟؟؟؟؟

چون ما را با درد بدنيامي‌آورد و بلافاصله با لبخند مي‌پذيرند چون شيرشيشه را قبل از اينكه توي حلق ما بريزند ، پشت دستشان مي‌ريزند چون وقتي توي اتاق پي پي مي‌کنيم زياد با ما بداخلاقي نمي‌کنند و وقتي بعدها توي تشکمان جي جي مي‌کنيم آبروي ما را نمي‌برند و وقتي بعدها به زندگي‌شان‌ ترکمون مي‌زنيم  فقط مي‌گويند: خب جوونه ديگه، پش مياد !  چون وقتي تب مي‌کنيم، آن‌ها هم عرق مي‌ريزند چون وقتي توي ميهماني خجالت مي‌کشيم و توي گوششان مي‌گوييم سيب مي خوام، با صداي بلند مي‌گويند منير خانوم...
1 دی 1390

اولین سونوگرافی در6هفتگی

سلام ناز مامان دیروز برای اولین بار توی٦هفتگی رفتم سونو دادم خداروشکر همه چیز خوب بود ولی صدای قلبت رو نشنیدم فکر کنم زوده هنوز .بعد برای دکتر که خوندم گفت همه چیز خوبه ولی یه چیزی که اسمش سخت بود گفت دیده نشده برای همین ٢هفته دیگه باید دوباره برم .خداکنه صدای قلبت رو بشنوم تا خیالم راحت شه .من وبابات هم همش عکست رو نگاه میکردیم و قربون صدقت میرفتیم اندازت رو١سانت ونیم زده وسنت رو٦هفته . ...
29 آذر 1390

اولین کادو بابایی برای نی نی

سلام مادر جان خوبی فدات شم دورت بگرده مامان چندروزه سرنزدم به نی نیم .وای مامان جات خالی دیشب من و بابایی رفتیم بیرون که یه خورده خرید کنیم که یه هویی  یه مغازه سیسمونی دیدم وای کلی دلم برات تنگ شد به بابات گفتم دلم می خواد واسه نی نیمون یه چیزی بخرم اونم از خدا خواسته گفت باشه ولی هرچی نگاه کردم چیزهای قشنگی نداشت بعد اومدیم بیرون یه هو بابایی گفت می خوای بریم اون سیسمونی که قبلا رفته بودیم (اخه بابات ازقبل چشمش دنبال یه لباسی بود که گاوی بود خیلی خوشکل بود)اون لباس گاویرو بخریم منم ازخداخواسته گفتم بریم .اونجا خیلی چیزهای قشنگی بود مامان نمیدونی یه لباس هایی بود داشتم دیونه میشدم یه دست بلوز وشلوار برات خریدیم فعلا چون هنوز نمید...
27 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به niniyemamanlena می باشد