ما اومدیم
سلام ما بلاخره بعد از یه مدت طولانی اومدیم فقط می تونم از ماجرای به دنیا اومدنت به بعد تعریف کنم .....
بیمارستان
صبح روز11/5/91من وبابایی ومامان ها به بیمارستان قائم کرج رفتیم مامانت اصلا نمی ترسیدانه دروغ چرا خیلی ترسیده بودم اخه مامانی تا حالا بیمارستان بستری نشده بود خلاصه بلاخره نوبتم شد رفتم داخل البته نشد که خداحافظی کنم ولی خیلی ترسیده بودم فقط دیدن تو ترسم رو کم می کرد وارد اتاق عمل که شدم ترسم ریخته بود بعدم که بی هوش شدم .وقتی که به هوش اومدم فقط دردرو حس میکردم ویادم نبود که کجام و چی شده بعد از چند دقیقه ناخوداگاه گفتم بچم کو............تا از ریکاوری اومدم بابات رو دیدم که خوشحال اومد سمتم و منم ازش خواهش می کردم که تا بخش همراهیم کنه خیلی درد داشتم و می ترسیدم اونا هوام رو نداشته باشن اومدم توی بخش وسراغ تو رو می گرفتم همه می گفتن الان می یارنش ولی خیلی گذشت و تورو نباوردن باباییت اومد و گفت دخترمون یه کوچولو ناله داشته برای همین بردن بخش نوزادان تا عصر میارنش منم بی طاقت شدم و مدام گریه می کردم خلاصه به این نشون که تورو فردا صبح دیدم وای چه ملاقاتی چه دیدنی چه حسی اون کسی که٩ماه همراه همه چی من بوده و من فقط منتظر دیدن روی ماهش بودم رو بلاخره دیدم یعنی لوا دخترم
اومدی حونه١٤/٥
بعد از ٤روز اومدی خونه خیلی خوشحال بودم بابات خم شد و پاهات رو به ورودی خونه زد وبهت خوش امد گفت و اون شب رو برای دخملی مون تولد گرفتیم اتاقت رو نشونت دادیم وبرای اولین بار شب پیش مامانی خوابیدی